بعد از بیست سال برای اولین بار

ساخت وبلاگ
از سرگرد چیز زیادی نمی دانستم ، تنها غمگین بود و دست هایش همیشه سرد . تازگی ها توی یکی از شب های بارانی ، دویده بود توی داستان ِ پلیسی جنایی ام ، و من تنها به بارانی فیلی رنگش و آن شالگردن بلند مشکی رنگش نگاه می کردم و داستان از دستم در رفته بود و زندگی سرگرد و آن دستیار پرحرف کم فکرش ، مانده بود در ذهنم . همان شب آب رفته بود توی چکمه های سربازی ام و چالاپ چالاپ صدا می داد و سنگین تر از وزن معمولش شده بود که همین باعث حس کردن سرمای بیش از حد خیابان ٍ ساعت ِ هشت ِِشب ِ پاییز بود ، بعد از سرگردانی برای یافتن یک کافه ی گرم ، در کافه ایی نسبتا بزرگ و کمتر شلوغ را با بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 192 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56

دامن ِ بلند پوشیده بودم و یک پلیور مشکی رنگ . موهایم را از دو طرف پیچانده بودم و پشت ِ سرم گره زده بودم . شبیه دختر های ِ قرن هجده میلادی شده بودم ، توی آن عمارت بزرگ ِ پر از پله ، بالا و پایین می رفتم و سر هر پاگردی روبه آینه ی قدی می ایستادم و به بهانه ی تماشای تراش های ظریف و ماهرانه ی حاشیه ی چوبی آینه ها ، خودم را برانداز می کردم ، به زیر چشم هایم توجه می کردم و با حرکت سریع دستانم موهایم را روی شانه ام می ریختم ، پیش خدمتی پشت سر ِ من می آمد و می دانستم مرا زیر نظر دارد ، سوال های احمقانه و وقت پرکن می پرسیدم و جواب های خارج از انتظار می گرفتم ، به مراسم تشر بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 106 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56

چندین هفته می شود ، عینک جدیدی خریده ام . نه از آن ها که بی فریم است و یک زمانی خیلی دوستشان داشتم ، و نه از آن ها که یک فریم ساده آبی نازک بالایش دارد و مادر از آن ها خوشش نمی آید ، و نه حتی از آن فریم های کشیده ی صورتی رنگ که یک منگولکی گوشه اش آویزان است . عینک جدیدی خریده ام ، با شماره ی چشمی جدید ، و ما با هم به تازگی به دنیای جدید تر و بهتری نگاه می کنیم .اما چیزی این وسط هنوز هم باقی مانده ، آن هم نظراتی که راجع به آن می شنوم . امشب بعد چندین هفته ، انگار مادر حرف دلش را زد و رک و صریح گفت که عینکم را دوست ندارد . اولش با شنیدن این حرف دلگیر شدم و پیش خودم گفت بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 166 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56

همیشه اولش نمی دانم از کجا باید شروع کنم ، همیشه این طور بوده ، وقتی توی یک مغازه ، مثلا میخواهم یک جنس را ببینم و بعد تصمیم بگیرم ، جانم بالا می آید تا به فروشنده ، بفهمانم ، چه می گویم ، اما وقتی جنس همان چیز است که می خواستم ، دیگر حرف های فروشنده مهم نیست ، اصلا خود جنس هم دیگر مهم نیست ، می خرمش ، گاهی حتی گران تر از قیمت واقعی ، خیلی وقتها سرم کلاه رفته بابت این از خود بی خودشدگی ، اما خب ، آخرش یکم بالا پایین تر به همان چیز رسیده ام . هیچ وقت هم بعدش به قیمتش که چه بود و چه می توانست باشد ، فکر نکردم . حالا هم همینطور است . میخواهم یک کلام بگویم ، که همیشه بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 111 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56

نشستم که ، خط چشمم می ریزد . ناخودآگاه و بی اختیار  وقتیکه دارم از شبکه چاهار ، نقد سینمای امروز ایران را می بینم ، می فهمم که روی یک فیلمی ، نقدی ، حرفی ؛ اشکی از گوشه ی چشمم ، به آرامی سر می خورد ، و خط چشم نازکی را که هر صبح به امید دیدن تو ، توی آینه ی کوچک جیبی ، پشت چشم هام می کشم را ، پاک می کند . چشم هایم را می بندم و فکرمی کنم ، این روزها خواب های ِپریشان ِعصر های گرم و تفته ی پاییز است و حالاست که به تلفنم زنگ می زنی و می گویی" ببخشید که بیدارت کرده ام" و من همینطور که به نقد فیلم های غمگین روی پرده گوش می کنم ، با خودم تکرار می کنم ، "کاش خواب بود ".   بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : بگذر زمن ای آشنا متن,بگذر زمن ای آشنا,بگذر زمن ای آشنا میم مثل مادر,دانلود بگذر زمن ای آشنا,بگذر زمن ای آشنا عارف دانلود,متن بگذر زمن ای آشنا,بگذر زمن ای آشنا چون,آکورد بگذر زمن ای آشنا,بگذر ز من ای آشنا mp3,میم مثل مادر بگذر زمن ای آشنا, نویسنده : 0badazuof بازدید : 198 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56

پنداری پرده بالا رفته باشد و بازی شروع شده باشد . برای بعد ها می نویسم که یکبار تا پایان متن را نوشتم و دوباره همه چیز را پاک کردم . بهتر است از زندگی واقعی بنویسم . از روزهای واقعی . این بار بدون دخالت خیالپردازی .  باران می بارد . پدر بخاری خانه را راه انداخت . صبح حالم کمی بد شد ، بیشتر از کمی . گاهی از درد گریه ام در می آید . گاهی هم شاید می ترسم که این آخرین باری است که درد را احساس می کنم . کمی روزهایم از هم جدا شده اند ، انگار هر روز فصل تازه ایی باشد . شاید حالا که توی این خانه هستم و خانه مثل سابق نیست همه چیز برایم بی ربط به نظر می رسد . جدا افتاده و بی معنی بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : هیس آبرو دارها فریاد نمیزنند, نویسنده : 0badazuof بازدید : 202 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 23:56